هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

هيلداي يك سال و نيمه ي من

            يك ماه بزرگتر شدي و به اندازه ي يك ماه مستقل تر توي اين ماه كم كم به اين نتيجه ر سيدم كه شير روزت رو قطع كنم وخداروشكر خيلي هم سخت نبود و الان در شرايط عادي اگر خدايي نكرده مريض نباشي و يا واكسن نزده باشي يكبار شب ساعت 9 10  ساعت 3 4 صبح و 7 8 صبح قسمت سختش حذ ف 10 11 صبح بود كه كاملا از خواب بيدار ميشدي و حتماا شير ميخواستي تا خوش اخلاق باشي كه جديدا چايي كمرنگتو با عسل شيرين ميكنم و خييييييييلي دوست داري و وقتي بهت پيشنهادشو ميدم شيرو فراموش ميكني و كلي اتفاقاي خنده دار مي افته وقتي شير صبحتو نميخوري و يه كم سخت تر يه كاريو انجام ميدي دخترگلم يكي از اتقاق هاي خوب توي اين م...
29 تير 1392

واکسن 18 ماهگی عزیزه دلم

قربونت برم امروز واکس 18 ماهگیتو زدی از صبح ساعت 10 که واکسن زدی مامان  و بابا اوردنت خونه ما که سرت گرم باشه و بیشتر راه بری چون مامان سمیه میگفت هرچقدر بیشتر راه بری بهتره خداروشکر خوب بود شربت استامینونفن  هم هر 4 ساعت تا الان خوردی مامان سمیه که از دیشب همین جور تو خودشه و نگرانه ایشالا که تا اخرش خوب باشه الان تو بغلم خوابت برد و الان تو اتاق دایی لالا کردی   ----- تا فردا میام مینویسم که حالت چطوره ایشالا که اگه قراره تب کنی شدید نباشه اگه قراره جای واکسنت درد بگیره خیلی اذیت نشی عشق   خداروشکر تا 6 سالگی دیگه واکسن نداری   ب.ن : (30تیر ) خداروشکر برخلاف اون جیزی که منتظرش بودیم تبت...
27 تير 1392

عشق خالش

سلاااام بعد مدت ها این روزا خیلی تو حس و حال وبلاگ نویسی نیستم فقط از اومدن و رفتن های هیلدا بیرون رفتن های با هیلدا کلی لذت میبرم عاشق همه کارتم عاشق روابط اجتماعی بالاتم من که هرجایی میری وقتی برمیگردی بدون اینکه کسی بهت بگه بای بای میکنی و برا همه بوس میفرستی حتی برای اقای مهربون توی لابی خونمون که خیلی دوست داره دو دستی بوس میفرستی هرجامیری همه دوست دارن دنبال نی نی های بزرگتر از خودت میکنی و اونا از دستت فرار میکنن عاشقتم که انقدر اهل ددری و باتو میشه ساعت ها توی پاساژا گشت و تو صدات در نمیاد خداروشکر به هرکی میگیم باور نمیکنه با تو دوبار تا حالا صبح تا عصر رفتیم بازار بزرگ که ما که بزرگیم میمیریم از خستگی و تو همچنا...
25 تير 1392

مهمونی خاله سارا

جمعه 31 خرداد خونه خاله سارای عزیزم مامان درسا جونم دعوت داشتیم دوباره دوستای وبلاگی عزیزمون و نی نی های گلشون که تک تکشون رو به اندازه هیلدا دوست دارم رو دیدیم واقعا دلم برای همشون تنگ میشه وقتی یه مدت نمیبینمشون  مخصوصا که سری قبل خونه نرگس جونم به خاطره امتحانا نتونستم برم خاله الهه و روشا جونم سفر بودن و ما کلی ناراحت از ندیدنشون ولی عوضش یه پرنسس جدید به گروهمون اضافه شد به همراه مامان عزیزیش بنیا جون و مامان النازش ما   یه خورده  کار داشتیم و دیر رسیدیم ولی خب ازون طرف کلی مزاحم خاله سارا شدیم تا دیر وقت نشستیم صحبت کردیم کلییییییییی خوش گذشت دست سارای عزیزم درد نکنه . تازه کلی اتاق درسا جونم و خونه...
3 تير 1392
1